شهادت خواهر سارا

زن بودن در جوامع مختلف چالش های خود را دارد و این چالش در هر جامعه‌ی از خود چهره و شهرت متفاوتی دارد. نوعیت چالش ها بستگی به جامعه‌ی دارد که شما در آن زندگی میکنید؛ شاید جهشی شود تا به پله‌ی سعود نمایید و یا شاید دامی باشد که در آن گیر کنید، وا مانده شوید، تسلیم شوید، از پا بی افتید و مغلوب شوید و برای رسیدن به آسودگی ممکن تقلا نمایید.

من یکی از زنانی بودم که در میان میلیون ها زن دیگر در سر زمینی بنام افغانستان به دنیا آمدم اولین نفس را در دور ترین قریه‌ی از افغانستان مرکزی کشیدم. برای اولین بار چشمانم به کوه‌های سیاه و خشن این بخش از جغرافیا آشنا شد و دست های پینه و پاره‌ی پدر و مادر ام شاهدان خوبی از خشونت طبیعت بود. نوعیت چالش در این جا نسبت به تمام جغرافیای که بشر در آن زندگی می کند فرق می کند وصف آن را نمی توان در قالب جملات چند سطر پیدا کرد و یا هم مترادف کلمات آن را حد اقل پیدا نمود و یا هم نه! حتی نمی توان بصورت انضمامی این خاطرات را باری دیگر از پرده‌ی ذهن عبور داد. به هر روی؛ هر زن افغانستان مرکزی که این نوشته را میخواند، می داند که قرار است از چه چیزی حرف بزنم و لینز دوربین این متن را به کدام زاویه‌ی از زندگی می‌چرخانم. مخاطب تنها زنان نیست، فراموش کرده بودم که زنان سر زمین من اکنون محدود تر از هر زمان دیگر شده است؛ قرار نیست که بعد از این زنی با مطالعه و نوشتن خو بگیرد جبر روزگار و سر نوشت غم آلود وطن چنان جلوه می کند انگار قرار است گورستان زنانی شود که مرده اند اما نفس می کشند؛ بگذارید با اکثریت مردان این متن را پیش کش نمایم؛ مردان که صاحبان قدرت هستند و به زعم خود شان نمایندگان مستقیم خداوند در روی زمین به حساب می آيند. این متن سر گذشت سه دهه زندگی من است کسی که اولین بار در جغرافیایی چشم به جهان گشود که نه تنها از زمین محصور شده است بلکه از آسمان نیز محصور است؛ آره چنین است آسمان میان کوه پایه‌های افغانستان مرکزی چنان باریک و خورد است که اگر باران هم ببارد کفاف زندگی شما را نمی کند انگار جبر روزگار چند پهلو دارد – خدا و بندگان او. هم خدا با تو قهر است، عرض و طول آسمان خود را برای تو خورد نموده است و هم نمایندگان این خدا در روی زمین که حاکمان بلا منازع هستند و اقتدار خود را بصورت مستقیم از صدرت المنتهی در یافت کرده اند. کم و بیش سه دهه از زندگی ام را نه با جزییات بلکه جهش یافته‌های آن را این جا با شما در میان می گذارم امید دارم که چشمان شما باز شود و گوشهای شما مفتوح، قلب های سنگی نرم شوند و دل مطیع که خداوند عطا میکند را در یافت نمایید (اشعیا ۳۵: ۵ – ۶ و حزقیال ۱۱: ۱۹ – ۲۰).

سفری در جستجوی رهایی

دوم بهار ۱۳۷۲ بوده که به دنیا آمده ام، نمیدانم پدر ام چنین گفت او در پشت دفترچه‌ی یاد داشت خود چنین نوشته بود «تولد نور چشمم سارا جان دوم ماه بهار ۱۳۷۲»؛ همین است تنها سند که میتوانستند در دست رس داشته باشند عجیب است نه؟ که کمی جلو تر از دوران سنگ نوشته ها قرار داشته‌ایم. در طویله‌ی به دنیا آمدم دقیق مثل خداوند ما عیسی مسیح (انجیل لوقا باب ۲: ۷)؛ طویله مکانی بود که در آن دیده به جهان گشودم اولین نفس و اولین فریاد «درود» به این جهان از طویله آغاز شد. شاید برای خیلی ها عجیب به نظر برسد زیرا دنیای آن زمان این قدر هم متفاوت نبوده که انسانی در درون طویله درد بکشد و انسان دیگری زاده شود چون مراکز صحی و شفاخانه ها و کلینیک های مجهز و یا حد اقل با امکانات اولیه می تواند در اختیار مردم بوده باشد؛ این حدس شما درست است، بله ۳۰ سال قبل چندان تفاوت در خصوص این مسایل نبوده است اما چنانچه در مقدمه یاد آور شدم زندگی با ما انگار سازگاری نداشته است؛ نه تنها که از مراکز صحی در جغرافیایی ما خبری نبود بلکه هیچ مکتبی وجود نداشت و اگر هم ساختمان مکتب وجود داشت معلم و منابع درسی وجود نداشت خلاصه ترین کلام این که محرومیت و جبر روزگار چنین تصمیم گرفته بود؛ آشنایی با دارو و در مان حرف بسیار مدرن به حساب می آمد و حتی تصور آن درست به نظر نمی رسید. اینگونه بود که باید دفترچه‌ی یاد داشت پدرم «کارت تولد ام» محسوب شود. بر گردیم به آنچه که باید گفته شود. دختر بودم انگار بار سنگین تری در روزگار پدر و مادر ام سایه افگنده است نا خوشایند بوده؛ نا رضایتی و نا خوشی را برای بار اول در چشمان پدرم حس کردم و چشمان اشک آلود مادرم شاهد این قضیه بود. گوش هایم اکنون طنین انداز آن مکالمات اولیه است «اوه دختر است..!». کودک هستی تنها چیزی را که به دنبال آن می گردی شیر مادر است آرمش... آرامش و آرامش. بوی آن آرامش دهنده بود و آغوش مادر آرامش دهنده بود آنجا بود که چشمان خود را به هم انداخته و نفس می کشیدم فریاد کودکانه ام ته نشین می شد.

زندگی این گونه ادامه داشت تا بزرگ تر شوم زبان، رفتار و فرهنگ را یاد بگیرم این همه را با زندگی کردن می شود فرا گرفت همه چنین هستیم. همه چیز در ده سال اول زندگی قالب می خورد، مغز ما به سان زمین است که در آن چیزی کاشته می شود.

باید مکتب می رفتم اکنون می توانم حرف بزنم، راه بروم، چیز ها را تشخیص بدهم، تا حدی خوبی ها و بدی ها را فرق قائل ام. مکتب سنتی اسلامی است آنجا باید «الف ب» را آموخت، سنت ها را آموخت، عبادت و شیوه‌های آن را باید یاد گرفت و از همه مهمتر آرزوی هر پدر و ما در مسلمان این است که فرزند او بایستی قران را یاد داشته باشد نه آن گونه که معنی و مفهوم آن را درک نمایی این کار به زعم آنها کاریست دست نیافتنی بلکه کلمات را بتوانی بصورت درست ادا نمایی. عجیب بود باید به زبان این کار را انجام میدادیم که ابزار افهام و تفهیم روز مره‌ی ده و شهر ما نبود. یک ابزار بیگانه، چیزی که از بیرون برای ما وارد شده است، ساخته شده است، پیاده شده است و در نهایت تبدیل به ضرورت شده است.

جنس دوم به حساب می آمدم اولویت ها برای من ساخته نشده بود اصلا تصور این که من در اولویت باشم و یا حد اقل با من چنان بر خورد شود که همسایه ام با پسران خود رفتار می کنند سنگینی می نمود. پذیرفته شده بود که من نصف مرد به حساب می آیم، آره نصف یک جنس مخالف «دو من» یک پسر همسایه ارزش داشت. بگذارید به چیزی بپردازم وقتی از ارزش دو زن و یک مرد حرف می رانیم در واقع پول نیست، سرمایه نیست، ثروت نیست و در نهایت ارث نیست بلکه ارزش معنوی است. بگذارید مثال واضح اسلامی را اینجا قید نمایم «برای شهادت در دادگاه دو زن برابر است با یک مرد و یا برای پرداخت دیه من نصف مرد به حساب می آمدم» این نوع بر خورد با ارث و میراث کاملا متفاوت است. خیلی از مواقع بحث ما با عزیزان مسلمان روی این مسئله بود که «یک مرد دو برابر یک زن ارزش دارد» آنها در پاسخ ما مسئله را پیش می کشیدند که هیچ رابطه و سنخیت با بحث ندارد. بهر روی انگار از موضوع کمی فاصله گرفته ایم. داشتم بزرگ می شدم حس می کردم انسان هستم دست چپ و راست ام را تشخیص می دادم، دوست و دشمن ام را تفکیک می کردم و الا آخر.. اسلام وابسته به همه ابعاد زندگی من بود، به موی من، به پیراهن من، به رفتار من، به کلمات من و به رابطه‌ی من اگر یکی از این ها درست و میکانیزه شده عمل نمی کردند در واقع صدمه‌ی به اسلام و مسلمین وارد می شد. همان طور که بزرگ می شدم تمام این ارزش های فرهنگی جامعه‌ی ما در زندگی ام حاکم تر می شد، سنگین تر می شد و من هم داشتم نا بود تر می شدم، ضعیف تر می شدم و در نهایت منزوی تر می شدم به میزان که دیگر تنها جای نفس کشیدن برای منی زن باقی مانده بود پستو خانه و تنهایی بود آنجا دیگر هیچ مردی با دیدن موی من، با دیدن صورت من، با شنیدن صدای من تحریک نمی شد و اینگونه که اسلام از خطر فرو ریختن در امان بود.

اندیشه‌ی من را به خود غرق می کرد چرا چنین هست؟ مگر نگفته اند که خداوند از دین و کتاب خود محافظت می کند؟ مگر این دین که من از آن پیروی می کنم این قدر کوچک هست که با تار موی من فرو می ریزد؟ صدای من ستون او را به لرزه در می آورد و حضور من در اجتماع او را نابود می کند؟ هر بار که با این سوال ها در زندگی ام رو برو شدم چیزی بزرگتری در پیش روی من قرار می گرفت که باید به آن می اندیشیدم. ولی زندگی نا جوان مردانه از همه سو داشت آرزوی هایم را به یغما می برد. نه تنها جغرافیای خشن، نه تنها شرایط سازماندهی شده‌ی حاکمان بالای ملت و مردم ام بلکه سنت های اسلامی نیز قدرت مند تر از همه چیز دست و یال من را محکم تر می بست.

محرومیت، نبود ابتدایی ترین امکانات رفاهی، ارتباطات نا سالم اجتماعی همه و همه من را منزوی تر می کرد حقیر تر می ساخت، می شکستاند آری صدای خورد شدن استخوان هایم را حس می کردم می شنیدم بس نا جوان مردانه بود در جوانی پیرم ساخته بود تار های موهایم کم کم داشت سفید می شد. نه امیدی در زمین داشتم و نه منتظر کمکی از آسمان بودم همه چیز علیه منی زن قیام کرده بود، از امید گفتم کلمه‌ی قشنگی ست نه؟ مثل یک پنجره‌ی که به سوی روشنایی باز هست؛ پله ها پی هم به طرف پنجره و تو به ترتیب و پی در پی به سمت او حرکت می کنی نزدیک می شوی دست به پنجره میگیری چشمان ات را می بندی و با یک نفس عمیق بو را استشمام می کنی هوای تازه، نوید جدید، آزادی، برابری و مساوات، نه این پنجره پیش روی منی زن بسته بود هیچ پله‌ی وجود نداشت انگار چاه بی انتها بود که در عمق آن کسی به نام زن و کسی به نام سارا زندگی می کرد.

سارا اکنون میتواند بخواند، بنویسد، فکر کند و اما حق انتخاب ندارد این چیزی ست که از او گرفته شده است و حتی فکر سارا باید بر اساس سنت ها چیده شده باشد. سنت که من نه تنها لکه‌ی ننگی برای خانواده و اقارب به حساب می آيم بلکه به نوعی بالقوه تهدیدی برای آبرو ریزی خانواده ام محسوب می شوم. زن ام، دخترم و هر آن ممکن است دامن من توسط کسی لکه دار شود این امر نه در قالب شریعت اسلامی جایز است و نه در قالب غیرت افغانستانی و در کل در هیچ دنیایی چنین چیزی را نمی پذیرد تنها یک نقطه مشترک میان انسانها در تمام جغرافیا. یک راه وجود دارد تا از این مخمسه من و فامیل ام را نجات دهم و باعث «سرخ رویی» اعضای فامیل ام شوم؛ خانه‌ي بخت..! برای اینکار اسم زیبای را انتخاب نموده اند؛ «خانه‌ی بخت» باید به شوهر داده شوم این تنها ترین راه ممکن است اصلا برای همین به دنیا آمده ام و اصلا برای همین ساخته شده ام تا منبع لذت مرد باشم. مگر زن مسلمان افغانستانی می تواند بیشتر از این باشد؟ با چه قیمتی؟ با چه چیزی؟ و از چه راهی؟ مگر در چاهی که افتاده است راهی برای بیرون رفت از آن وجود دارد؟ دیده نمی شود.

ادامه‌ی تعلیم و تحصیل برای زن فراتر از خواندن و نوشتن کاریست نا ممکن و یا شاید برای اشرافان و یا کسانی که در واقع پایبند شریعت اسلامی نیست. اینجا کافیست، یک STOP کامل.

تنها یک راه وجود دارد تنهایی، فقط تنهایی است که حرف تو را می شنود، با تو سخن می گوید، تو را در آغوش میگیرد، از شیوه‌ی لباس پوشیدن تو تحریک نمی شود و با موهای تو لرزه به اندام آن نمی افتد؛ دنج و تنهایی تنها راه حل ممکن به نظر می رسید.

قد کشیده ام جوان ام به فردا می اندیشم، برای معجزه‌ی امید دارم. همه سو آدم ها زندگی می کند ولی انگار همه بیگانه اند یا شاید با من قهر اند؛ دست یاری به سویم دراز نیست پنجره ها بسته اند تاریکی زندگی ام را انحصار نموده است. زحمت می کشم پا به پای پدر و مادر ام برای فردا، برای لقمه نانی برای زمستانی سرد و یا شاید هر چیزی این شیوه‌ی زندگی بود بمیری تا زنده بمانی.

خستگی هایم را با تنهای تقسیم می کردم درون ام انباشته از نا گفته های بود که به پای کسی می گذاشتم و چرا های بود که باید کسی به آن پاسخ می داد اما نه این چرا ها انگار در درون قفسه سینه ام خوابیده بود حک شده بود قرار بود با من یک جا زیر خاک بخوابد.

تنهای را با داستان ها و قصه های کوچک سر می کردم داستان های از «ارباب حلقه‌ها» مطالعه کم کم داشت رفیق تنهایی هایم می شد. بخوانم تا درد هایم را با ریز خط های کتاب تقسیم نمایم. مطالعه چیزی خوبی است اگر با آن ارتباط بر قرار کنیم، دوست شویم، هم نشین شویم و هم کلام شویم. کتاب ها با تو سخن می گویند ممکن همه مفید نباشد ولی حرف می زند.

اینجا هنوز کتابخانه‌ی نبود و در کل شهرستان حتی یک کتاب خانه را هم نمی توانستی پیدا نمایی قحطی مضاعف، اما می شد تا بعضی از کتاب ها را از اقارب و یا کسانی که کم کم علاقه مند مطالعه اند قرض گرفت و خواند. روزی از روزگاری خواستم تا کتاب جدیدی پیدا کنم برای اینکار باید سری به خانه‌ی  یکی از نزدیکان ام که در تاقچه‌ی سنتی خانه خود خورده کتاب های را با پوش های فرسوده چیده بود بزنم. گرد و خاک روی کتاب ها گواه بر این بود که کسی با آنها سر و کاری ندارد. «اوه انجیل» کتاب «ممنوعه» لرزه به تن ام رخ داده بود دستانم می لرزید نه به این خاطر که مشتاق مطالعه‌ی آن بوده باشم بلکه داشتن این کتاب یک تابو است بزرگ تر از یک تابو است؛ جرم است، هزینه دارد و آن هم هزینه‌ی زندگی و تمام داشته هایت.

بگذار بگیرم مگر اکنون تو داشته های داری که قرار است از دست دهی؟ شاید با مطالعه‌ی این کتاب چیزی جدیدی را کشف کنی و یا شاید هم از همه نا برابری ها تا به ابد نجات یابی و به جرم داشتن و مطالعه کتاب مقدس قربانی شوی باز هم اشکالی ندارد اکنون هم قربانی هستم چیزی نیست که قرار است از دست بدهم.

اکنون مجرم ام نه تنها این که دختر بودن ام خود یک جرم است بلکه با داشتن کتاب مقدس خون ام مباح است کشتن ام هم کاری صواب است و هم ثواب دارد. چه کنم؟ شاید میخواستم به زندگی ام خاتمه دهم داشتن این کتاب بهانه‌ی خوبی است.

کاه دان (مکان که در آن علوفه حیوانات) را ذخیره میکنند مکان مناسبی برای نگهداری آن یافتم. به دو دلیل، هم مکانی برای تنهایی هایم هست و هم مکانی است که کسی شک نخواهد کرد که من دارم با چه چیزی تنهایی هایم را سپری می کنم.

آری اکنون ارباب جدیدی در دست دارم با داستان کاملا متفاوت، اعتیاد آور بود انگار نمی شد بدون او خودم را آرامش دهم تنهایی بهانه‌ی خوبی بود برای ورق زدن انجیل و خواندن آن.

یوحنا ۸ لذیذ ترین و زیبا ترین متن بود که با آن رو برو شدم. داستان زنی که در حین زنا گرفتار شده است قرار است نا بود شود به فجیع ترین نوع آن. اکنون متن با من سر سخن را باز کرده بود گفتگو می کرد اکنون آنجا ام، آنجایی که ملاهای یهود ناراحت و خشمگین اند؛ شاید چوبی در دست داشتند، شاید سنگی و یا هر چیزی که با آن شود کسی را نابود کرد {فرخنده را می شود آنجا برد و لحظه‌ی تماشا کرد} و آن طرف تر گودالی عمیقی برای سنگسار. چنین صحنه های را ما در افغانستان فراوان شاهد بودیم. اکنون فریاد آن زن را می توانستم بیشنوم می توانستم به چهره‌ی او ببینم ترس! وحشت و نا امیدی. میدانستم که اکنون دارد به اطراف خود می بیند تا برای آخرین بار این دنیایی تاریک و نا عادلانه را تماشا کند و می بیند شاید هم دستی برای کمک دراز شود و یا هم دلی به حالی او بسوزد...!

ولی او چه میدانست که اکنون در مقابل چه کسی قرار گرفته است، من هم نمیدانستم که اکنون دارم کلام چه کسی را با خودم زمزمه می کنم و یا کلام چه کسی را می شنوم و چه کسی است که با من حرف می زند؟ دوست دارم اینجا شعر از کسی به اسم رزاق فانی را با شما شریک نمایم:

«یکی نامرد نصرانی
زنی را نزد عیسی برد،
و در محضر شهادت داد
که این زن پاکدامن نیست!

زن از شرم گنه
چون آهوی زخمی، هراسان بود
و مروارید اشکش
از خجالت روی مژگان بود،

مسیحا از تأثّر،
همچو گردابی به خود پیچید،
و توآم با سکوتی سوی یاران دید،
ز چشم همرهانش
ناگهان برق غضب جوشید،

یکی آهسته،
امّا با ادب پرسید:
که ای روح مقدّس
از چه خاموشی؟
چرا از جرم این پتیاره
این سان دیده می‌پوشی؟
سزای این چنین جرمی
مگر بر تو مبرهن نیست؟

ولی فرزند مریم،
همچنان با شاخۀ خشکی که بر کف داشت،
نقشی بر زمین می‌زد،
و با پای تفکر
گام در راه یقین می‌زد،

که ناگه،
اعتراض دیگری، زان جمع، بالا شد.
که ای عیسی!
چه می‌خواهی؟
گناه او نمایان است،
سزایش سنگباران است،
چراغ عفت مریم،
درون سینۀ این دیو، روشن نیست،
و این بدکاره را راهی،
به جز در زیر سنگ شرع، مردن نیست.

مسیحا از پی اندیشه‌ای کوته،
سکوت تلخ را بشکست،
و چون روشن چراغی،
در میان دوستان بنشست،
و گفت: آری،
سزایش سنگباران است،
ولیکن سنگ اوّل را،
به سوی این زن آلوده در عصیان
کسی باید بیندازد،
که خود عاری ز عصیان است
و دامانش،
رها از چنگ شیطان است!
و می‌پرسم:
که مردی با چنین اوصاف،
اندر جمع یاران است؟

مسیحا حرف خود را گفت،
و سر را در گریبان کرد،
و همراهان خود را،
زان قضاوت‌ها پشیمان کرد!

که را جرأت،
که نزد پاک جانان
جان خود را
پاک از لوث خطا بیند؟
که را زهره،
که خود را پاک،
نزد انبیا بیند؟

پس از لختی،
کز آن بی‌حرمتی
یاران خجل گشتند،
و از محضر برون رفتند ؛
مسیحا ماند و آن زن ماند
و عیسی با زبان نرم،
آن محجوبه را فهماند،
و با اندرزهای پاک،
بذر عفت و نیکی،
به دشت خاطرش افشاند،

  و آن زن،
با هوای تازه‌ای،
بیرون ز محضر شد،
و تصویر نویی،
از شرع،
در ذهنش مصوّر شد،
که از خون بنی آدم،
چراغ شرع، روشن نیست ؛
و راه شرع،
تنها راه، کشتن نیست!

تو را،
ای ادّعا پرداز احکام مسلمانی،
نمی‌گویم مسیحا شو،
که ایمان پیمبر،
در دل و جان تو و من نیست،
ولی سر در گریبان کن،
و از خود نیز پرسان کن،
که اعمال تو آیا،
گاهگاهی،
بدتر از کردار آن زن نیست؟
و از داغ هزاران جرم پنهانی
بگو ای مرد،
ترا آلوده‌دامن نیست؟»

شریعت مداران، برای اینکه مسیح را نیز با این کار خود به دام بی اندازند خواستند تا او را به چالش بکشند اما خون سردی مسیح و پاسخ مسیح نه تنها باعث نجات آن زن شد بلکه باعث نجات منی زن نیز شد.

مسیح نه تنها آن زن را بخشید بلکه من را نیز بخشید. درک این اسرار برایم آسان نبود باید بیشتر با او قدم می زدم و بیشتر از او می شنویدم تا از فقر روحانی خود آگاه می شدم.

اکنون دیگر تنها نبودم و سالها است که دیگر تنها نیستم فیض و بخشش او  زندگی ام را در آغوش گرفته است و او در تنهایی هایم من را ملاقات کرد و او زمانی من را ملاقات کرد که من نیز مانند آن زن نصرانی در مانده شده بودم. آری خداوند من را در دنجی ملاقات کرد که برای فرار از جامعه اختیار کرده بودم.